گفتم خدای من دقایقی بود در زندگانیم که هوس میکردم سر سنگینم را که پرازدغدغه های دیروز بود و هراس فردا برشانه های صبورت بگذارم آرام برایت بگویم و بگریم...درآن لحظات شانه های تو کجا بود؟

ندایی آمدکه: عزیزتر ازهرچه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی که در تمام لحظات بودنت بر پروردگار تکیه کرده ای و پروردگارت خود را آنی از تو دریغ نکرده است. پروردگار همچون عاشقی که به معشوق خود مینگرد با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته است.

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آنهمه دلتنگی اینگونه زار بگریم؟

گفت: عزیزتر از هر چه هست اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند. اشکهایت به پروردگار رسید و او آنها را یکی یکی بر زنگارهای روحت ریخت تا باز هم از جنس نور باشی و از احوال آسمان. زیرا تنها اینگونه میشود تا همیشه شاد بود.

گفتم: آخر ان چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشتی؟

گفت: بارها صدایت کردم و آرام گفتم از این راه نرو که به جایی نمیرسی و اما تو هرگ زگوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد پروردگار بود که: عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهی رسید.

گفتم: پس چرا آنهمه درد در دلم انباشتی؟

گفت:روزیت دادم تا صدایم کنی چیزی نگفتی... پناهت دادم تاصدایم کنی چیزی نگفتی...

آخرتو بنده من چاره ای نبود جز نزول درد...و تنها اینگونه شد که تو صدایم کردی.

گفتم:پس چرا همان باراول که صدایت کردم درد را ازدلم نراندی؟

گفت:اول بار که گفتی خدا...من آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم. تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر... من میدانستم که تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی و گرنه همان باراول دردت را دوا میکردم.

گفتم: مهربان ترین خدا دوست دارمت.

گفت:عزیزتر از هر چه هست دوست تر دارمت.