میخواهم فریاد بزنم


اما بغضی گلویم را میفشارد


میخواهم های های گریه کنم


اما اشکی ندارم


میخواهم بگویم ای قناریها


فصل پرواز است فصل رهایی

 
میخواهم راهی خانه معشوق شوم


آری


 میخواهم قناریهای گلویم را آزاد کنم


 میخواهم قوهای آرزو را به برکه ای فراسوی نیرنگها رها کنم


اما


در نبودنت و درد تنهایی مرا شبگرد کوی بازار کرده


و حسرت لحظاتی که بی درنگ راهی خاطره ها شدن


حال


منم و دنیایی پر از سکوت ، پر از تنهایی


دنیایی که دیگر نه حسی برای عشق


و نه امیدی برای زندگی


در آن هست.......