یه داستان خیلی باحال!خدائیش تا آخر بخونید ببینید میفهمید؟؟

از یک دیوونه میپرسن چرا دیوونه شد ی؟ میگه : من یه زنی گرفتم که یه دختره 18 ساله داشت، دختر زنم با بابام ازدواج کرد، در نتیجه، زن من، مادرزن پدرشوهرش شد، از طرفی دختر زن من که زن بابام بود، پسری به دنیا آورد که میشد برادر من و نوه ی زنم،پس نوه ی منم میشد، در نتیجه من پدربزرگ برادر ناتنی خودم بودم،چند روز بعد زن من پسری به دنیا آورد که زن پدرم، خواهر ناتنی پسرم و مادربزرگ او شد،در نتیجه پسرم، برادر مادربزرگ خودش بود، از طرفی چون مادر فعلی من یعنی دختر زنم،خواهر پسرم بود، در نتیجه من خواهرزاده ی پسرم بودم!!