مثل مسافر بی قرار بود.هیچ شبی خواب نداشت و آرام نبود.در آن یخ و برف و سرمای کوهستان،از این قله به آن قله!از این پاسگاه به آن پاسگاه!این شده بود کار هرشبش .
یکی از شب ها آمده بود بالای قله برای سرکشی به پایگاه ما.همه سنرهای نگهبانی را سرزد و آمد داخل سنگر استراحت.همینطوری که نشسته بود خوابش برد.پوستینی که آنجا بد رویش انداختم.بعد از مدتی از خواب پرید و گفت:چقدر خوابیدم؟گفتم حدود دوساعت!گفت:ای وای خیلی زیاد شد.صبح مریوان جلسه دارم!باید اونجا باشم.
گفتم:برادر قجه ای خیلی خسته اید،یه کمی استراحت کنید.
قاطعانه و با لبخند گفت : الان وقت استراحت نیست.آسایش و استراحت بمونه برای بعدها.
وضو گرفت ،نمازش را خواند و زد به راه که برسد مریوان.
برای یک رزمنده عادی یک صبح تا ظهر طول میکشید تا برسد دزلی ، حالا از دزلی تا مریوان بماند