گفتم: داداش دختر همسایه را بعد از ازدواجش دیدم که گریه می کرد و میگفت : من داداشت را حلال نمی کنم.

متعجب شد و پرسید چرا؟؟

گفتم آخه میگفت:من حسین را خیلی دوست داشتم ولی به خواستگاریم نیومد تا من ازدواج کردم.

تا حالا عصبانیتش را ندیده بودم اما این دفعه به شدت عصبانی شد و گفت :

چرا زودتر به من نگفتی؟من خوشحال شدم و گفتم:اگه گفته بودم میرفتی خواستگاری؟!

گفت : نه! یه کاری انجام می دادم که از من تنفر پیدا کنه و این قضیه را بیخیال بشه