دست نویس ..!

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «الان وقت استراحت نیست» ثبت شده است

یادواره سی و دومین سالگرد شهادت شهید قجه ای

یادواره سی و دومین سالگرد شهادت سردار عاشورایی سپاه اسلام :

"شهید حسین قجه ای"




۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
✔ ASRz ✔

خاطره 3 / الان وقت استراحت نیست

حسین دفترچه یادداشتی داشت که محاسبه نفس و اعمال روزانه اش را در آن می نوشت و از نفس خویش حساب میکشید.

مثلاً نوشته :

امروز کارم با برنامه و نظم پیش نرفت

باری صرف صبحانه خیلی وقت تلف کردم

چون در جایی مستقر نبودم،نتوانستم نمازم را سروقت بخوانم.

شنبه،ظهر خیلی ناراحت بودم برای همین نمازم را بی روح خواندم

چهارشنبه،چون سر پست بودم نتوانستم نماز اول وقت بخوانم

چهارشنبه،چون یکی از دوستان بد قولی کرده بود ناراحت بودم و هرچی هم سعی کردم نتوانستم بخندم.با مادرم ناراحتی کردم و بعد از یکی دو ساعت معذرت خواستم،با بچه برادرم تند صحبت کردم.

باید سعی کنم تکرار نشود.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
✔ ASRz ✔

خاطره 2 / الان وقت استراحت نیست

مثل مسافر بی قرار بود.هیچ شبی خواب نداشت و آرام نبود.در آن یخ و برف و سرمای کوهستان،از این قله به آن قله!از این پاسگاه به آن پاسگاه!این شده بود کار هرشبش .

یکی از شب ها آمده بود بالای قله برای سرکشی به پایگاه ما.همه سنرهای نگهبانی را سرزد و آمد داخل سنگر استراحت.همینطوری که نشسته بود خوابش برد.پوستینی که آنجا بد رویش انداختم.بعد از مدتی از خواب پرید و گفت:چقدر خوابیدم؟گفتم حدود دوساعت!گفت:ای وای خیلی زیاد شد.صبح مریوان جلسه دارم!باید اونجا باشم.

گفتم:برادر قجه ای خیلی خسته اید،یه کمی استراحت کنید.

قاطعانه و با لبخند گفت : الان وقت استراحت نیست.آسایش و استراحت بمونه برای بعدها.

وضو گرفت ،نمازش را خواند و زد به راه که برسد مریوان.

برای یک رزمنده عادی یک صبح تا ظهر طول میکشید تا برسد دزلی ، حالا از دزلی تا مریوان بماند



 + خاطره 1 / الان وقت استراحت نیست

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
✔ ASRz ✔

خاطره 1 /الان وقت استراحت نیست

گفتم: داداش دختر همسایه را بعد از ازدواجش دیدم که گریه می کرد و میگفت : من داداشت را حلال نمی کنم.

متعجب شد و پرسید چرا؟؟

گفتم آخه میگفت:من حسین را خیلی دوست داشتم ولی به خواستگاریم نیومد تا من ازدواج کردم.

تا حالا عصبانیتش را ندیده بودم اما این دفعه به شدت عصبانی شد و گفت :

چرا زودتر به من نگفتی؟من خوشحال شدم و گفتم:اگه گفته بودم میرفتی خواستگاری؟!

گفت : نه! یه کاری انجام می دادم که از من تنفر پیدا کنه و این قضیه را بیخیال بشه

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰
✔ ASRz ✔