سلام

پست قبلی که به لطف بلاگ حذف نشد

الان{ساعت11 و ربع روز جمعه} حوصلم سررفته بود

یک لحظه خاطره ای به ذهن گرام بنده رسید که صرفاً جهت "وبلاگ پرکنی" خواستم اینجا بنویسمش!

دو سال پیش که رفته بودیم مشهد{تابستان بهمراه خانواده}

بعد از نماز ظهر تو صحن جامع رضوی معمولاً فرشایی که واسه نماز پهن کردند را دیر تر از بقیه صحن ها جمع میکنن

منم رو یکی از این فرشا دراز کشیده بودم و تو سایه لذت میبردم

{ چند باری شده بود که دراز کشیده بودم و خادمی میومد میگفت بلند شو منم دیگه هروقت میدیدم خادم میاد طرفم اتوماتیک بلند میشدم}

ایندفعه خادمی که اومد طرفم من سعی کردم خودمو بی تفاوت نشون و دراز بکشم(آخه خعلی داشت میچسبید :دی)

خادمه اومد جلو و گفت:"آقا پاشو..جوون پاشو"

منم گفتم:"تا بیان فرشا ا جمع کنن بلند میشم"

خادم گفت:"پاشو برو باغ رضوان 1 بخواب"!!!!!!!!!!!!!!!! |توجه:پاورقی را الان نخوانید،به خواندن خاطره ادامه دهید!|

منو میگی چشام چارتا شد!

هیچی خلاصه کلی بحث و جدل!

آقا خادمه منو با این ماشین برقیا برد تو باغ رضوان!!!!!!!!وای عجب جایی بود!کلی ازش معذرت خواستم و رفتم!

حالا شمایی که این پست را میخونی میگی خب این الان به ما چه؟؟ :))

نکته اش این بود که

1 باغ رضوان برای اهالی اصفهان همان گلستان زهرا؛قبرستان است ولی برای اهالی مشهد باغ رضوان محل خیلی شیک و ترتمیز برای استراحت میباشد!

هیچی دیگه!وقتی خادم فهمید بیچاره میخواست از دل من دربیاره یادم نیست بعدش چی شد دیگه

* مهمترین قسمت این خاطره همون جایی بود که سوار ماشین برقیا شدم!آخه همیشه فقط افراد مسن را سوار میکرد و من همیشه میخواستم یه بارم شدم بشینم ببین چجوریاس!

دعا کنید بازم برم مشهد..امام رضا بطلبه حله..